بازخوانی

محسن زارع

بازخوانی

محسن زارع

بازخوانی

اندیشه هایی درباره ی نوشتن و تیاتر

لطفا مالکیت معنوی را رعایت بفرمایید و بدون اجازه کپی نکنید.

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رضاگوران» ثبت شده است


هملت               نوشته ی محمد چرمشیر(بر اساس هملت شکسپیر)      

کارگردان:رضا گوران                 

بازیگران:صابر ابر،آتیلا پسیانی،ستاره پسیانی، بهناز جعفری، شیرین فرشباف،داریوش موفق

افلیا به گونه ای  راوی و دانای کل است،میان اهالی السینور بدنیا آمده و با آن درگیر است و نیست.میان آها قدم می زند و زندگی اسف بار آنها را مشاهده می کند ودر نهایت رخت خود را از ورطه ی دنیای السینوری بیرون می کشد،البته به خون.

هملت ابتدای نمایش سوالی را مطرح می کند با افلیا:« می دونی کلاغا صد سال عمر می کنن!یعنی هزارسال قارقار می کنن و از این درخت به اون درخت.به نظرت اونا چیکار می کنن که توی یه روز نمی تونن انجامش بدن؟»

السینور دنیاست.عمر شاه هملت کوتاه است و حتی بسیاری از اطرافیانش تاب آن را ندارند.عده ای دست به دست هم می دهند تا آن را بدست بیاورند؛بعضی مثل ملکه گرتْرود با عذاب وجدان دست به این کار می زنند.این به دلیل ضعف و حقارت شخصیتی آنهاست(در واقع یکی از گروه های احمقی که در دو دنیا به جهنم می روند).بعضی شاه کلادیوس اند که بی نگرانی همه را کنار می زنند و دنیای خودشان را فتح می کنند وخون ریختن هیچ روانشان را آزار نمی دهد،چون مصمم اند اگر چه کور.(ملافه ی خون که تنها کلادیوس به گردن دارد ،بی ترس).و عده ای به آنها خدمت می کنندو راضی اند(مثل پولونیوس و همسرش که ادم بیچاره ای‌ست).اشاره ای به اختیار و انتخاب هملت نمی بینیم. او بی اختیار وارد این بازی می شود و به مهلکه می افتد وتوان ایستادن ندارد. نخست از این بازی تن می زند و سعی می کند بیدار بماند،دچار شکنجه های روحی و روانی میشود و با خواب در جدال است امّا سرانجام روی زانوی مادرش به خواب می رود.

اوفلیا با خوش بینی امیدوارست تا ذره ای سپیدی و روزنه ی نوری در کلادیوس و گرترود بیابد و آینه در مقابلشان قرار دهد،و هملت را از افتادن در دام این بازی حفظ کند ولی به بن بست می رسد.آنها همگی لذت خواب را بر می گزینند و این به صورت نمای تخت خواب ها در بالای صحنه نمادین می شود.

امّا راهی که اوفلیا پیش می گیرد:

[پولونیوس،گرترود،کلادیوس وهملت روی تخت ها خوابیده اند، اوفلیا روی زمین جلوی صحنه دراز می کشد و ملحفه ی سرخ رنگ را تا نیمه روی خود کشیده، بغض گلویش را گرفته] مادرم وقتی مرد ،همه عزیزترین چیزایی که داشتن رو آوردن تا همراه مادرم دفن کنن. پدرم پولونیوس 40 تا شالی که مادرم براش بافته بود رو آورد، برادرم لایرتیس 35 تا شال،ملکه گرترود 27تا و شاه هملت که خدا رحمتش کنه 30 تا شالی رو که مادرم بهش هدیه داده بود.قبر مادرم پر شد از شال هایی که یه عمر بافته بود.نمی دونم اون دنیا وقتی اون همه شال رو دید خوشحال بود یا غمگین ؛ولی می دونم این دنیا همه از دست چیزایی که رو دستشون مونده بود خلاص شدن! مادرم وقتی مرد من چیزی نداشتم همراهش دفن کنم. همون موقع بود که با خودم فکر کردم عزیزترین چیزی که با خودم دارم چیه؟ جز خودم هیچی نداشتم. ولی خودم رو توی قبر مادرم نذاشتم. فقط یه مشت خاک توی قبرش ریختم.[مکث] حالام عزیزترین چیزی که باخودم به گور می برم همین یه مشت خاکه چون می دونم هیچکس همین یه مشت خاکم توی قبرم نمی ریزه.[دیالوگ هایی از هملت،پولونیوس ،کلادیوس و گرترود پخش می شود که از وضع زندگی و آرزوهاشان می گویند، اوفلیا ملحفه سرخ را کاملا روی خودش می کشد]دیگه نمی خوام اینجا باشم.[و بی حرکت میشود.]

تنها اشکال و شاید بزرگترین آن،استفاده ی نابجا  از نمادِ هملت است.چه نیازی ست تا هملت نمادین شود وقتی که پر از ارجاع به هملت شکسپیر است و بدون آن بی معناست؟! ودیگر اینکه صدای سه تار وتنبک و حتی کانچه به هیچ وجه با این فضا سازگاری ندارد وکاملا سازهایی مخالفند.



  • محسن زارع